۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۷, پنجشنبه

تو خدا...


تو در آن زمان كه نامي ز جهان نبودي، بودي
درِ بسته جهان را تو به روي ما گشودي
تو سپرده اي به شبنم كه به برگ گل نشيند
به خزان اجازه دادي كه ز باغ گل بچيند
تو به گوش ابر خواندي كه از آسمان ببارد
تو به آفتاب گفتي به زمين قدم گذارد
تو به چشمه ياد دادي ز دل زمين بجوشد
به گياه تشنه گفتي كه زآبِ آن بنوشد
به هزار نقش زيبا گل و سبزه را كشيدي
شب و روز و كوه و دريا همه را تو آفريدي
تو كه اي ، چه اي ،كجايي !؟ تو خدا ، هر آنچه هستي
تو خدا هميشه بودي ، تو خدا هميشه هستي