۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

سایه


ایمان مرد جوانی که مربی شنا و دارنده ی چندین مدال المپیک بود،به خدا اعتقادی نداشت.او چیزهایی رو که درباره ی خدا و مذهب می شنید مسخره می کرد. شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده آموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود وهمین برای شنا کافی بود. مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستاشو باز کردتا درون استخر شیرجه بره. ناگهان سایه بدنش رو مانند صلیبی روی دیوار مشاهده کرد.احساس عجیبی تمام وجودش رو فرا گرفت.از پله ها پایین اومد وبه سمت کلید برق رفت وچراغ ها رو روشن کرد. آب استخر برای تعمیرخالی شده بود.